وقتی در صحنهی حق و باطل نیستی،
هر کجا که خواهی باش، چه به نماز ایستاده باشی
چه به شراب نشسته باشی، هردو یکی است...
(دکتر علی شریعتی)
راست می گویی راست و چقدر من غمگینم ،
در این دنیا رنگی و اندازه ای نیست ، هیچ چیزی نیست ،هیچ کسی نیست که به دیدن ارزد.
« کسی که نمی خواهد ببیند به روشنایی نیازی ندارد»
کسی که نمی خواهد ببیند پلک هایش را بیثمر چرا بگشاید ؟
آنگاه که هیچ چیز در زندگی به دیدن نیرزد ، آنگاه که هیچ چیز تماشایی نیست ، دریغ است که نگاهی را که جز برای دیدار های پرشکوه و ارجمند نساخته اند بیهوده به هدر داد
و این بود که چشمهایش را این راهب تنهای صومعه ی دور در قلب این غربت زشت ،بسته بود و شمعش را نیز در چنان شبی ، چنان ظلمتی نیفروخته بود ،
ندیدی که در کنج خلوت صومعه اش ،در تاریکی شبهایش نشسته بود و چه سکوتی سنگین و غمزده داشت ؟
او همچون مسافری که شب درآید و در کوپه تنهایی اش چراغ را از یاد ببرد نبود ،
او هرگز روشنایی را از یاد نبرده بود ، او به روشنایی نیاز نداشت ، از ان می هراسید ،
چه هراس انگیز است چراغی برافروختن در آنجا که جز زشتی هیچ نیست!
او فراموش نکرده بود او نمی خواست در ان ساعت ها که تو نبودی ببیند .
بی تو هیچ رنگی دیدنی نیست .
بی تو هیچ چهره ای نگاه نکردنی نیست ،
بی تو هیچ منظری تماشایی نیست ،
آنگاه که تو غایبی همه چیز باید غایب شود
هرگاه تو نیستی هستی ،هر چه هست حق ندارد که باشد .
در غیبت تو همه چیز باید در سیاهی پنهان شود ،
بی تو دیدن طاقت فرساست ،
بی تو نگاه های من در این عالم غریب می شوند ،
نبودی و او پلکهایش را بی تو نگشود
و شمعش را بی تو نیفروخت
و تو امدی و با سر انگشتان اعجازگرت پلک های دوخته اش را گشودی و او تو را ندید و باز بست و تو پلک های دوخته اش را گشودی و او تو را ندید و باز بست و…
و هر بار که پلکهایش را بر روی تو می بست
تا آن شمع خاموش سرد را بر می افروختی و نمی دانم و ندانستم چگونه اما…
بر می افروختی و صومعه روشن گشت
و فضا تابید و پرتو روشنگرش او لای پلکهای به هم فشرده ام پا به زندانهای نگاهم نهاد و تو پلکهایم را گشودی
و من سیمای تو را در پرتو شمع دیدم
و نگاه های من دیدند و دیدند که …آری!
باغ های بی انتهای بهشتی ، برج زیبای آرزویی ، گلدسته ی معبد خورشیدی .
و…
اکنون قطره های داغ شمع ، زبانه ی آتش شمع ،بال و پر رنگیت را می سوزاند ،
گفتی از پرتو آن شمع تیره را روشن کنی
و حال از روز تیره تر شبت شد و من خود می دانم و مگو:
گفتم از شمع فروغی رسدم از شب شد
تیره روزم از این شمع که روشن کردم
….
(دکتر علی شریعتی)
اکنون تو با مرگ رفته ای
و من اینجا تنها به این امید دم میزنم
که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم.
این زندگی من است.
(دکتر علی شریعتی)
و آنکس که نمی ماند همان بهتر که نشناسد……!
(دکتر علی شریعتی)
من چگونه خویش را صدا کنم؟
(استاد قیصر امین پور)
خدایا !
اندیشه و احساس مرا
در سطحی پایین میار
که زرنگی های حقیر و پستی های نکبت بار
و پلید این شبه آدم های اندک را متوجه شوم
چه دوست تر میدارم
بزرگواری گول خور باشم
تا همچون اینان کوچکواری گول زن .
(دکتر علی شریعتی)